در خیالات خودم,
در زیر بارانی که نیست…
می رسم با تو به خانه،
از خیابانی که نیست…
می نشینی روبرویم،
خستگی در میکنی…
چای می ریزم برایت،
توی فنجانی که نیست…
باز میخندی و میپرسی:
- ۱ نظر
- ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۵
در خیالات خودم,
در زیر بارانی که نیست…
می رسم با تو به خانه،
از خیابانی که نیست…
می نشینی روبرویم،
خستگی در میکنی…
چای می ریزم برایت،
توی فنجانی که نیست…
باز میخندی و میپرسی:
گاهی وقتی نمی تونی حرف دلتو اونجوری که میخواهی بزنی یا بنویسی! و چقد خوبه در همچین مواقعی چشات به نوشته از یه شخص که از جامعه خودت باشه بخوره که انگار می دونسته من میخام چی بنویسم ...
بادبادکی می سازم
و به مسیر بادها فکر نمی کنم